دلنوشته های مامانی

خدا

خدایا خدایا  ممنون که بهم فرزند دادی خدایا  ممنون که گذاشتی لبخند فرزندم رو ببینم خدایا  ممنون که گذاشتی چشمهایه فرزندم رو ببینم و بهم نگاه کنیم و لذت نگاه فرزندم رو احساس کنم خدایا  دوستتتتتت دارم   خدایا  هزاران بار شکر خدایا  بازم شکر شکر
17 آذر 1391

باران

دَمــَــش گـــَــرم ... بـــاران را مــےگـــویـــــَــم.. بـــه شـــانـــه ام زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــه شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـن... مـَــن بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم   ...
10 آذر 1391

علی اصغر

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده گهواره نیست دست خودت را تکان نده با دست های بسته مزن چنگ بر رخت با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت بس کن رباب حرمله بیدار می شود سهمت دوباره خنده انظار می شود ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود از روی نیزه راس عزیزت رها شود یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده گرچه امید چشم ترت نا امید شد بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد پیراهنی که تازه خریدی نشان مده گهواره نیست دست خودت را تکان مده با خنده خواب رفته تماشا نمی کند مادر نگفته است و زبان وا نمی کند بس کن...
8 آذر 1391
1